vampire is a being from folklore who subsists by feeding on the life essence (generally in the form of blood) of living creatures. Undeadbeings, vampires often visited loved ones and caused mischief or deaths in the neighbourhoods they inhabited when they were alive. They woreshrouds and were often described as bloated and of ruddy or dark countenance, markedly different from today's gaunt, pale vampire which dates from the early 19th century. Although vampiric entities have been recorded in most cultures, the term vampire was not popularized in the west until the early 18th century, after an influx of vampire superstition into Western Europe from areas where vampire legends were frequent, such as the Balkans and Eastern Europe,[1] although local variants were also known by different names, such as vrykolakas in Greece andstrigoi in Romania. This increased level of vampire superstition in Europe led to what can only be called mass hysteria and in some cases resulted in corpses actually being staked and people being accused of vampirism.
In modern times, however, the vampire is generally held to be a fictitious entity, although belief in similar vampiric creatures such as thechupacabra still persists in some cultures. Early folk belief in vampires has sometimes been ascribed to the ignorance of the body's process ofdecomposition after death and how people in pre-industrial societies tried to rationalise this, creating the figure of the vampire to explain the mysteries of death. Porphyria was also linked with legends of vampirism in 1985 and received much media exposure, but has since been largely discredited.
The charismatic and sophisticated vampire of modern fiction was born in 1819 with the publication of The Vampyre by John Polidori; the story was highly successful and arguably the most influential vampire work of the early 19th century.[2] However, it is Bram Stoker's 1897 novelDracula which is remembered as the quintessential vampire novel and provided the basis of the modern vampire legend. The success of this book spawned a distinctive vampire genre, still popular in the 21st century, with books, films, and television shows. The vampire has since become a dominant figure in the horror genre.
خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:
که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از پنجمى بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :
خداوند دستور داده این کوه را بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این کوه خوردنى است . به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مى رفت کوه کوچکتر مى شد سرانجام کوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .
از آن محل که گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان کنم . گودالى کند و طشت را در آن نهاد و خاک روى آن ریخت و رفت . اندکى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم .
سپس با یک پرنده برخورد نمود که باز شکارى آن را دنبال مى کرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :
پروردگار فرمان داده که این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شکارى گفت :
اى پیامبر خدا! شکارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى کردم .
پیامبر با خود گفت :
پروردگارم دستور داده این را ناامید نکنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :
مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .
پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حکمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟
پاسخ داد: نه ! ندانستم .
گفتند: اما منظور از کوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى کند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ کند و آتش غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.
و منظور از طشت طلا عمل صالح و کار نیک است ، وقتى انسان آن را پنهان کند خداوند آن را آشکار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این که اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر کرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است که شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد.
و منظور از باز شکارى شخص نیازمندى است که نباید او را ناامید کرد.
و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت کسى را کرد.
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند.
چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند
پس ما رو یادت نره
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم..
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود .
در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مردخسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو ومکن.باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باورمکن مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته میشود که بشنو و باور مکن
ایرج میرزا نامدار به جلال الملک، از نوادگان فتحعلی شاه، فرزند غلامحسین میرزا، شاعر دربار مظفرالدین میرزا در دوران ولیعهدی بود. در تبریز زاده شد. در دوران کودکی و نوجوانی، زیر نظر پدر و آموزگار سرخانه، زبان و ادبیات فارسی و مقدمات زبان عربی و فرانسه را آموخت . از سال های نوجوانی شعر می سرود . نخستین شعرهایش را در ستایش امیر نظام گروسی، پیشکار ولیعهد که خود اهل ادب بود ، سرود. ایرج به تشویق امیر نظام، زبان فرانسه را در مدرسه دارالفنون تبریز آموخت. در 19 سالگی پدرش را از دست داد و اداره خانواده را به دوش گرفت. مدتی نیابت مدرسه دارالفنون تبریز را به عهده داشت.
بنا به رسم زمان، پیشه پدر را در پیش گرفت و مدتی به عنوان فخرالشعرا، جانشین پدر بود. پس از انقلاب مشروطیت، دربار مظفرالدین شاه را ترک کرد و به خدمت دولت درآمد. به سبب پیشه خود در شهرهای گوناگون به کارهای اداری پرداخت. در این سال ها با شاعران همزمان خود از جمله ادیب نیشابوری، دهخدا، بهار، عارف قزوینی و مرزاده عشقی آشنا شد. موضوع اشعار ایرج در این دوره، افشای خودکامگی زمامداران، به مسخره گرفتن خرافه و پندارهای واهی و هجو ریاکاری است. پس از برپایی حکومت مشروطه وزارت معارف از شاعران خواست تا شعرهایی سازگار با وضعیت نو برای کتاب های درسی بسرایند.
ایرج میرزا، شعرهایی با درونمایه اخلاقی، بزرگداشت مقام پدر و مادر و گسترش ادب و میهن دوستی، برای کتاب های درسی سرود. این شعرها که زبانی ساده و روان داشتند، سالها برای آموزش کودکان در کتاب های درسی به چاپ رسیدند. قطعاتی مانند ما که اطفال این دبستانیم، گویند مرا چو زاد مادر، پسر رو قدر مادر بدان از جمله این شعرها هستند. او همچنین شماری از حکایت ها و نوشته های شاعران فرانسوی از جمله قطعه روباه و کلاغ را به فارسی برگرداند و به شعر درآورد. از ایرج میرزا ترجمه ای نیز به جای مانده است که تاریخ شوالیه دنکیشت نام دارد. ایرج از شاعران دوره تجدد ادبی ایران است.
مجموعه کامل اشعارش پس از مرگ او در تهران به چاپ رسید . ایرج به سبب سکته قلبی درگذشت و در گورستان ظهیرالدوله در شمال تهران به خاک سپرده شد. ایرج میرزا را باید یکی از معماران ادبیات نو کودکان ایران دانست. زیرا آگاهانه برای کودکان شعر سروده است. او مانند دیگر آغازگران این راه، در کنار آفرینش آثار دیگر به ادبیات کودکان می پرداخت. ایرج میرزا در روند رخدادهای انقلاب مشروطیت با جریان های نواندیش در گستره آموزش و پرورش آشنایی یافت و بر آن شد که برای کودکان شعر بگوید و از این راه به آموزش و پرورش آن ها بپردازد .
خونآشام (به انگلیسی: Vampire) در افسانهها و خرافات مردم اروپا، موجودی زندهاست که شبها از گور بیرون آمده و برای تغذیه خود از خون مردم میمکد. در این تخیلات، خونآشامها دندانهای نیشبلندی دارند که با آنها از گردن زندگان خون میمکند، و معمولاً دارای قدرتهای فوق بشری از جمله زندگی جاوید و تبدیل کسی که گاز می گیرد به خون آشام و در اینه دیده نمیشوند.بعضی می گویند که خون آشام ها میتوانند با جنان و جنیان هم صحبت باشند. در داستانهای زیادی خونآشامها مردم را به بردگی میکشند و خود آنها را نیز به خونآشام تبدیل میکنند. رسم بر این است که برای دور کردن خون آشامها طلسمهای ویژهای استفاده شود. برای کشتن او باید سرش را از تن جدا کرد و میخی بلند را به قلب او فرو کرد.قصه خون آشامها به شکل امروزی در قرن شانزدهم و از بالکان پا گرفت.در قرن هفدهم مسافرانی که از بخش مرکزی اروپا میآمدند افسانه های هولناکی از موجودات خون آشام و خبیث نقل میکردند.وحشت خون آشامها در مجارستان قرن هجدهم آنچنان گسترش یافت که هیئتی از طرف دولت مجارستان مسئول بررسی موضوع شد.
بسیاری از نویسندگان قرن نوزدهم مانند گوته، بایرون و بودلر قطعاتی درباره ی خون آشامها به رشته ی تحریر در آوردند.نمایشهایی در این زمینه نوشته و اجرا شد.در آلمان اپرایی نیز بر صحنه آمد.
خونآشامها از باورهای خرافی به ادبیات کلاسیک و نوین جهان وارد شدهاند و امروزه کتابها و فیلمهای فراوانی با داستانهای متفاوت در مورد آنها ساخته میشود. مشهورترین شخصیت خونآشام در عرصهٔ ادبیات، دراکولا نام دارد که زادهٔ ذهن برام استوکر نویسندهٔ بریتانیایی است.
در ۱۸۹۷ برام استوکر دراکولا را نوشت.قصه گوتیگی بر مبنای وحشت و خون!که شهرت کنت دراکولا را عالمگیر کرد.استوکر کنت دراکولا را بر مبنای شخصیت پرنس منفور رومانی که در قرن پانزدهم می زیست و اعمال خلاف اخلاق و دیگر آزاریهای ترسناک او معروف بود نوشت.او خون دشمنان خود را مینوشید و آنها را به قتل میرساند.لقب او دراکولا به زبان رومانیایی معنای فرزند شیطان را میدهد.
در افسانه ها آمدهاست که خون اشام ها دارای ۲دندان نیش بلند هستند که در گردن قربانی فرو میکنند و انها را میکشند. افسانه ها قدرتهایی فوق طبیعی به این موجودات نسبت میدهند .آنها میتوانند از گوری به عمق ۲ متر از میان خاک و سنگ بیرون بیایند.میتوانند خود را یه شکل گرگ و خفاش درآورند یا به آسانی تبدیل به مه شوند و از سوراخ کلیدها رخنه ی درها بدرون اتاقها بخزند.
آنها تسلطی اسرار آمیز بر حیوانات دارند.افسانه ها از گرگها، خفاشها، جغدها و موشهایی سخن میگویند که زیر نفوذ شیطان به اعمال شیطانی میپردازند .آنها قدرت هیپنوتیزم دارند که به آنها امکان میدهد قربانیان خود را از مقاومت بازدارند و خاطره های ترسناک را از ذهن بزدایند.صبح روز بعد از حمله ی خون آشامها قربانی تنها خستگی غیر عادی احساس میکند که به گمان او نتیجه ی کابوسی است که شب قبل دیده است. خون آشام زیر نور خورشید یا نابود شده یا ضعیف میشوند
وامپایر البته همیشه موجودی خارج از اجتماع و در لب مرز نیست، بلکه می تواند نقش پادشاهی را داشته باشد. ولتر از کلمه خون آشام، به عنوان صفتی برای خون آشامهای واقعی جامعه استفاده کرد- بدون دلیل نیست که وامپایرهای ادبیات، معمولا از خانواده های سلطنتی هستند. یک عنصر جدانشدنی از وامپایر، خون است. وامپایر خون قربانیان خود را می مکد و با این روش تولید مثل می کند، نوعی پارادوکس تولد برای مرگ، که برای نمایش دادنش از نقش سنتی و سمبلیک خون به عنوان نیروی زندگی استفاده می شود. اما این مکیدن خون جنبه دیگری نیز دارد: وامپایر با این عمل نه تنها دستور انجیل را زیر پا می گذارد ( طبق کتاب مقدس قدیم، نوشیدن خون حرام است)، بلکه از سنن انجیلی برای خود استفاده می کند و به عنوان مثال با نوشیدن خون ، تبدیل به یک “نامرده” می شود و عمر جاودان پیدا می کند، چیزی که در انجیل برای مسیح در نظر گرفته شده است؛ بیدار شدن دوباره گوشت و زندگی جاودان. به این ترتیب، وامپایر به عنوان موجودی زاده شده در جهنم نمایش داده می شود و به این خاطر مخالفان او با حربه های خدایی به جنگ او می روند، مانند صلیب یا آب مقدس. به خصوص در رمان استوکر، دراکولا یک یاغی در برابر خدا است. [۱]